پانیذپانیذ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پانیذ عشق بابا ومامانی

جسم خارجی:درد سر و نگرانی

عزیز دلم نفس مامانی سه شنبه روز خوبی برای من و بابایی نبود ما روز دو شنبه متوجه شدیم یه جسم خارجی خیلی کوچولو توی چشمهای خوشگلت هست و مجبور شدیم ببریمت کلینیک تا اقای دکتر با بیهوشی اون جسم خارجی که اندازه نوک سوزن بودو از چشمت در بیاره.نمیدونی مامانی وقتی اتاق عمل بودی من و بابایی چه حالی بودیم من که هزار بار مردم و زنده شدم تا اومدی پیشمون.بابا جون و مامان جون هم چون راهشون دور بود وخیلی نگرانت بودن صد مرتبه زنگ زدن. از وقتی هم که به هوش اومدی همش گریه میکردی  تا رسیدیم خونه پد و کندی واصلا نمیذاشتی برات قطره بریزم حتی با ووجود بابایی ماشالا زورمون بهت نمیرسید و چشمهای نازت و محکم فشار میدادی.بعد از کلی گریه هم لالا کردی&n...
29 دی 1391

مروری کوتاه بر خاطرات

فرشته کوچولوم .عشقم وقتی که بدنیا اومدی دنیای من و بابایی و زیباتر کردی و عشقمون با وجود تو رنگ و معنایی تازه تر پیدا کرد.من وبابایی هر روزمون و با توکل به خدا وبه عشق با تو بودن اغاز میکردیمو اغاز میکنیم.پانیذم  دختر صبورو مهربونم تو بر خلاف بعضی از نی نی های دیگه اصلا غرغرو نبودی وتا ٦ماه اول بدنیا اومدنت همش لالا میکردی اما بعد از اون به خاطر اینکه دندونات به سختی یعنی با درد فراوون در میومدن خوابت شبها کمتر شد حتی گاهی من و شما یا همراه بابایی تا صبح بیدار میموندیم تا اینکه به لطف خدای مهربون یکی یکی و به تدریج اون دندونای خوشکلت در اومدن وهمزمان با رشد دندونات بعد از  سینه خیز رفتن و چهار دست و پا راه رفتن کم کم وباز هم به...
7 دی 1391

قشنگترین روز زندگیم

     عزیز مامانی عمرم  زیباترین روز زندگی من و بابایی   روز تولدته. در تاریخ ١٠/٠٢/٨٨ خدای بزرگ و مهربون یه فرشته کوچولو یه پری دریایی یه دختر ناز و قشنگ بهمون داد و بابایی اسم این هدیه اسمونی و پانیذ گذاشت.دختر نازم نمیدونی وقتی به هوش اومدم برای اولین بار تو رو بغل کردم چه حس لذت بخشی داشتم...خدایا هر روز وهمیشه هزاران هزار بار شکرت که منو لایق دونستی و بهم پانیذ ناز و خوش گلم ودادی .خدایا خودت نگه دار پانیذم باش                             &n...
7 دی 1391
1